۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

مرگ غول‌ها در پایان تاریخ *



به این نام‌ها نگاه کنید؛ رنه دکارت، توماس هابز، ایمانوئل کانت، هگل، کارل مارکس، دیوید هیوم، جان استوارت می‌ل، فردریک ویلهلم نیچه... این یک شعبده بازی نیست، اما حالا چند لحظه چشم‌هایتان را ببندید، به حافظه‌تان فشار بیاورید تا اکنون و در یازدهمین سال از قرن بیست و یکم، نامی همسنگ این فیلسوفان بیابید... خب فرصت شما تمام شد، شما نتوانستید اما نه از این رو که کم حافظه‌اید بلکه از آن جهت که جهان امروز هیچ نامی را در حد و اندازه فیلسوفان اولیه دوران مدرن سراغ ندارد. حتی عصر فیلسوفان طلایی قرن بیستم نیز به سر آمده است، و امروز نه چپگرایان توانسته‌اند نامی همسنگ امثال آدورنو، هورکهایمر، بنیامین و مارکوزه برای خود دست و پا کنند و نه لیبرال‌ها و راستگرایان فیلسوفانی چون پوپر، هایک، راولز و برلین پروریده‌اند. (یورگن هابرماس شاید آخرین نفر از آن نسل طلایی باشد) حتی پست مدرن‌ها نیز مدت هاست در حسرت یک «فوکوی دیگر» مانده‌اند.

چرا راه دور برویم، مگر امروز موزیسین‌ها، آن عظمت اسطوره‌ای امثال موتسارت، واگنر و بتهوون را دارند که شور مدرنیته را با ایده آلیسم آلمانی درهم آمیزند و شاهکارهایی اینچنین جاودان رقم زنند؟

در رمان و ادبیات نیز وضع به همین منوال است، اگر نام‌هایی چون مارکز و کوندرا که آخرین بازماندگان نسل بزرگان پیشین‌اند را مستثنی کنیم، با انبوهی از نام‌های هم سطح و متوسط مواجه می‌شویم که به رغم ژست‌های آوانگارد و ساختار شکنی‌های‌گاه حیرت انگیز، هرگز نتوانسته‌اند جای خالی اشتاین بک، جویس، همینگوی، وولف، کافکا و کامو را پر کنند. رمان نویسان خوب امروزه کم نیستند اما قامتی بس کوتاه‌تر از بزرگان نامبرده دارند. شاعران را نیز وضع بر همین منوال است، کجاست شاعری همسنگ لورکا، هم عرض برشت یا هم قد لنگستن هیوز و اکتاویو پاز؟ ادبیات انگلیسی آیا دیگر شاعری در سطح «الیوت» پروریده است؟

پس از «سار‌تر»، دنیای روشنفکری نیز خالی از «سوپراستار» شد، چامسکی نیز تنها کاریکاتوری از سار‌تر بود. حالا دیگر آکادمیسین‌های «موقر»، جای روشنفکران همیشه معترض را گرفته‌اند. سیاستمداران نیز از این قاعده افول مستثنی نبوده‌اند. روزی نیست که در غرب روزنامه نگاران و تحلیلگران سیاسی بابت فقدان مردانی چون ویلی برانت، چرچیل، روزولت و ویلسون چکامه سرایی نکنند، حتی اکثر نومحافظه کاران رونالد ریگان را به بوش پسر ترجیح می‌دهند.

زندگی در غرب هرچه بیشتر به سوی ترکیب احتیاط و عقلانیت پیش می‌رود، حادثه‌ها از چارچوب هالیوود خارج نمی‌شوند، و البته این آرامش محتاطانه‌گاه آنچنان شور زندگی را می‌گیرد که مردم نیاز به سوپراستار و جنجال را در زندگی خود احساس می‌کنند. عرصه سیاست در غرب اما دیگر فربه نیست، جوامع لیبرال دموکرات به سیاست زدایی خودخواسته تن داده‌اند.

سیاست در غرب دیگر آن معنا و مفهوم دهه‌های ۶۰ و ۷۰ میلادی را ندارد، هم از این رو شوری هم اگر آفریده شود دیگر از جنس شورمندی‌های جنبش‌های دانشجویی دهه ۶۰ نخواهد بود. این وضعیت خصوصاً در امریکا ملموس‌تر است، اینگونه است که حتی تظاهرات ضد جنگ مردم اروپا و امریکا به کارناوال‌های شادی شبیه می‌شود و دیگر از آن دهان‌های کف کرده و مشت‌های گره کرده که در اعتراض به جنگ ویتنام به هوا پرتاب می‌شدند و صف تظاهرکنندگانی که به رهبری مارشال برمن، مارکوزه و چامسکی می‌خواستند حتی «پنتاگون» را اشغال کنند خبری نیست.

گفتیم که امروز در غرب حادثه‌ها در هالیوود محصور گشته و سیاست و جامعه با ترکیب استادانه احتیاط و عقلانیت سرمایه داری حادثه زدایی شده‌اند، پس لابد تعجب نخواهید کرد که سوپر استارهای محبوب قرن بیست و یک از هالیوود بیایند نه از کافه‌های محله‌های روشنفکر نشین پاریس، لندن و نیویورک.

در امریکا - مثل بسیاری دیگر از نقاط دنیا - مردم در سطح وسیعی نیکول کیدمن و براد پیت را می‌شناسند و اخبار مرتبط با آن‌ها را با جدیت دنبال می‌کنند ولی درصد بسیار کمتری از مردم هستند که فی المثل نام وزیر دفاع یا رئیس کنگره را بدانند. حال بگذریم از این مساله که به عقیده برخی حتی سوپر استارهای امروز هالیوود آن شکوه افسانه‌ای امثال «مارلن براندو» و «گری کوپر» را ندارند.

قامت‌ها کوتاه شده‌اند در فلسفه، در سیاست، در ادبیات، در موسیقی، در عرصه روشنفکری. در این میان تنها کمی وضع موسیقی، ورزش، سینما و هالیوود فرق می‌کند. چرا؟ دلیل این افول چیست؟ چرا دنیای فلسفه و سیاست از سوپراستار‌ها خالی شده؟ و چرا وضع سینما تا حدود زیادی در این باب مستثنی شده است؟ پاسخ این پرسش‌ها را شاید بتوان در دو گزاره خلاصه کرد:

الف) مرگ سوپر استار‌ها در پایان تاریخ
پایان تاریخ نام مقاله جنجالی و مشهور فرانسیس فوکویاما نظریه‌پرداز و فیلسوف امریکایی است که به سال ۱۹۸۹ در مجله معتبر «نشنال اینترست» منتشر شد و بعد‌ها به نحو مفصل‌تر و پخته تری به صورت کتابی تحت عنوان «پایان تاریخ و فرجام انسان» در آمد.

به نظر فوکویاما دموکراسی لیبرال شکل نهایی حکومت در جوامع بشری است، تاریخ بشر نیز مجموعه‌ای منسجم و جهت دار است که بخش اعظمی از جامعه بشری را به سمت نظام دموکراسی لیبرال سوق می‌دهد. در واقع منظور فوکویاما از پایان تاریخ این است که فروپاشی شوروی کمونیست، نیم سده پس از سقوط فاشیسم، نشانگر نابودی آخرین رقیب تاریخی لیبرالیسم است.

نتیجه اینکه استقرار دموکراسی لیبرال در سراسر کره خاکی اجتناب ناپذیر می‌شود و بنابراین تاریخ پایان می‌یابد. فوکویاما که متاثر از آلکساندر گژیوف است، اصطلاح پایان تاریخ را نیز از تفسیر وی بر اندیشه هگل برگرفته است.

البته فوکویاما مدعی نیست که لیبرالیسم در میدان عمل در همه جا پیروز شده و همه نزاع‌ها از کره زمین رخت بر بسته‌اند بلکه او معتقد است که در پهنه اندیشه‌ها، لیبرالیسم از این پس بر اذهان چیره شده چرا که دیگر در برابر خود رقیب نظری و هماورد معتبر نمی‌یابد. به عبارت دیگر، حتی اگر پیروزی لیبرالیسم در جهان واقعی هنوز به طور کامل تحقق نیافته، اما باید در نظر داشت که این پیروزی «در زمینه اندیشه‌ها و آگاهی‌ها» صورت گرفته است.» (فرانسیس فوکویاما، امریکا بر سر تقاطع، نشر نی، ص۱۲ از مقدمه مترجم)

پایان تاریخ اما یک معنای دیگر هم دارد؛ پایان حرف‌های جدید بشر، مدعیان در میدان نبرد هرآنچه از زور و توان داشته‌اند به محک آزمون نهاده‌اند و نتیجه استقرار نظمی شد که خوب یا بد اینک در جهان مستقر است؛ نظم بی‌جایگزین. اکنون نهاد‌ها و ارزش‌های لیبرال آنچنان در جهان مستقر و مستحکم شده‌اند که نه به لحاظ کارکردی و نه از نظر تئوریک هیچ هماوردی برای خویش نمی‌بینند.

در چنین شرایطی فیلسوفان و اندیشه ورزان اگر لیبرال و راست کیش باشند حرفی جز تایید نظم موجود یا حداکثر بیان انتقادات و ملاحظاتی پیرامون برخی وجوه آن نخواهند داشت و اگر چپگرا باشند در بهترین حالت تکرار کننده قهار انتقادات اصحاب مکتب فرانکفورت به دنیای سرمایه داری خواهند بود. بحران آلترناتیو مشکلی است که اکنون تمامی نظریه پردازان مخالف لیبرالیسم از مارکسیست‌ها گرفته تا بنیادگرایان دینی با آن مواجهند.

در چنین فضایی تولد سوپر استار‌ها خیلی سخت است، مخالفان نظم موجود یا جنایتکارانی مانند بن لادن می‌شوند یا پوپولیست‌های چپگرایی چون چاوس که حتی در مقایسه با کاسترو، کوتاه قامتیشان چشم را می‌آزارد.

منتقدین سرمایه داری اکنون در فقدان ناگزیر چهره‌هایی نظیر مارکوزه و آدورنو دل به پریشان گویی‌های فیلسوف - کمدینی به نام «اسلاوی ژیژک» می‌بندند که گفته‌ها و نوشته‌هایش سخت به کار معرکه گیری می‌آیند. در طلیعه‌های عصر مدرن اما افق‌های نو و ناشناخته پیش رو، مجالی فراخ به فیلسوفان عصر رنسانس و روشنگری می‌داد تا با نوآوری‌های خود حیرت افکنی کنند و جوامع را به سوی پوست اندازی رهنمون شوند. در چنین عصری منتقدان لیبرالیسم نیز قامتی افراشته داشتند به سترگی نام کارل مارکس.

حال اما جدال مدعیان به پایان رسیده است و در چنین روزگاری نه فقط فیلسوفان از کشفیات حیرت افکن ناتوانند که سیاستمداران نیز وظیفه‌ای جز حفظ، اداره و حداکثر بهینه کردن دستاوردهای موجود ندارند. در اوج جدال هم فیلسوفان فرصت خودنمایی داشتند و هم سیاستمداران در خط مقدم مبارزه نه فقط برای حفظ داشته‌ها که تثبیت آن‌ها و غلبه بر رقیب بودند. سیاستمداران بزرگ زاییده عصر رقابت‌های ایدئولوژیک و دوران گذار بوده‌اند.

جهان اما دیگر بی‌نیاز از بیسمارک و فردریک کبیر است. با پایان عصر ستیزهای بنیان برافکن و با فرارسیدن دوران تسلط گفتمانی و کارکردی لیبرال دموکراسی عصر غول‌ها نیز در غرب خاتمه یافت و دوران سیاستمداران متوسط و آکادمیسین‌های اتو کشیده و متخصص آغاز شد. این فرآیند البته خالی از آسیب هم نیست، خصوصاً حال که تمدن مدرن با چالش بنیاد گرایی مواجه است‌گاه گاهی خلاء سیاستمداران بزرگ احساس می‌شود.

ب) دموکراتیزه شدن فرهنگ یا چرایی استثنای سینما
دموکراتیزه شدن فرهنگ به معنای مورد نظر کارل مان‌هایم اینجا مطمح نظر نیست. دموکراتیزه شدن فرهنگ اینجا به معنای روند رو به گسترش تاثیر ذائقه توده‌های عوام در تولید محصولات فرهنگی است. زمانی هنرمندان آفرینندگانی بودند با رسالتی فرا‌تر از راضی کردن توده‌ها. عصر اینگونه هنرمندان اما اکنون مدت هاست که به سر آمده است.

موسیقی خوب آن نوع موسیقی است که بیشتر فروش کند و نظر بخش بیشتری از مردم را جلب کند. این تغییر دیدگاه که تجاری شدن هنر نیز در آن بی‌تاثیر نبود منجر به انقلاب هنری قرن بیستم شد. در واقع همه چیز از موسیقی پاپ آغاز شد، هنر از هزار توی خانه‌های اشرافی خارج شد و به میان مردم آمد.

مردم اما بتهوون را دوست نداشتند، آن‌ها فهمی از واگنر و موسیقی کلاسیک نداشتند، از اپرا نیز سر در نمی‌آوردند اما «ری چارلز» و «الویس» را خوب می‌فهمیدند. آن‌ها شاید نابغه‌های موسیقی نبودند، ولی آنگونه می‌خواندند که توده‌های متوسط می‌خواستند. بلوز، راک و رپ (که موسیقی سیاهان و جوانان حاشیه شهری است) کم کم بازار آن موسیقی اصیل اشرافی را کساد کرد. این اتفاق خوب یا بد گریز ناپذیر بود. به قول فرید زکریا آنجا که توده‌ها تصمیم گیری کنند «مدونا» بسیار محبوب‌تر از «جسی نورمن» است.

به این می‌گویند نفوذ پوپولیسم در هنر، در عرصه روشنفکری و سیاست، بازار از مردم خالی شد، موسیقی و سینما اما با هجوم توده‌ها روبه رو شدند، مردم سوپر استار‌هایشان را اینجا جست‌و‌جو می‌کنند زیرا که در یافته‌اند آنجا (عرصه سیاست و فلسفه) دیگر متاع دندان گیری برای عرضه وجود ندارد. اینگونه است که آن‌ها برای در افکندن شوری‌گاه گاه در زندگیشان از میان خوانندگان، بازیگران و ورزشکاران دست به انتخاب می‌زنند.

آیا ما نیز از غول‌ها بی‌نیازیم؟

این سوال مهمی است. غول‌ها در تاریخ جوامع غربی نقش بسیار مهمی در گذار و توسعه داشته‌اند. باز خوانی باشکوه «فاوست» گوته از زبان «مارشال برمن» در «تجربه مدرنیته»، گواهی صادق بر این مدعاست. تمدن بشر روی دوش غول‌هایی چون فردریک و کا‌ترین به پیش آمده است. آیا یک جامعه در حال گذار می‌تواند از غول‌ها صرف نظر کند و بر طبل مرگ آن‌ها بکوبد و بر جنازه‌شان دست افشانی کند؟

بدون غول‌های اندیشه ورز و سیاست پیشه که قهرمان بیشه توسعه شوند کار این گذار نیمه تمام آیا تمام می‌شود؟ ما آیا از «فاوست» بی‌نیازیم؟ این پرسش مهمی است که پاسخ به آن تامل فراوان می‌طلبد. پس عجالتاً ما ایرانیان بهتر است در سرنای مرگ غول‌ها ندمیم و با توجه به تجربه تاریخی گذار لختی در این باب بیندیشیم که آیا در تاریخ و جغرافیای ما نیز دیگر فلسفه وجودی غول‌ها از بین رفته است؟

پی نوشت:
*این مطلب را سال 1386 نوشتم و همان سال در روزنامه ی شرق منتشر شد